-بک عرفتـــک و أنت دللتنےِ علیک و دعوتنےِ-

به نام خدا


وقتی بیست و دوم بهمن انقلاب پیروز شد مریم ریاضی بی حجاب اومد تو تلویزیون با یه صدایی رسا گفت این صدای انقلاب مردم ایران است... سریع امام به شهید مطهری گفتن برید به اینایی که صدا و سیما رو گرفتن بگید این جمله غلطه. باید از همین حالا بگید:

این صدای انقلاب اسلامی مردم ایران است.


+ ممنون می شوم پنج دقیقه بدون بک گراند به این فرمایش حضرت امام رحمة الله علیه فکر کنیم.

به نام خدا
وقتی کاملاً بی غرض، در ماشین، کنار خیابان، روی برف ها، زیر باران، منتظر لشکر آب تنی کنندگان آب گرم هستی، هیچ چیز منتج به نتیجه ای اعجاب انگیزتر از عکاسی در میان آهنگی از پالت نخواهد شد!
وقتی کاملا بی غرض، در ماشین، کنار خیابان، روی برف ها، زیر باران در لاک خودت فرو رفته ای، شاید دل شیشه هم ترکید و با تو نواخت. گفته اند عاشق دنبال بهانه است برای گریستن. شاید شیشه هم... الله اعلم.

.................................................

++ سرعین/ گاومیش گلی/ بهار نود و سه

به کوه می گویم: «سولماز را می خواهم»، جواب می دهد: «من هم!»

به دریا می گویم: «سولماز را می خواهم»، جواب می دهد: «من هم!»

در خواب می گویم: «سولماز را می خواهم»، جواب می شنوم: «من هم!»

اگر یک روز به خدا بگویم: «سولماز را می خواهم»،زبانم لال...!

چه جواب خواهد داد؟!

.................................................

+ برگه بیست و پنج/ کتاب اول/ آتش بدون دود/ نادر ابراهیمی

به نام خدا
باسواد ترین حقوقدانِ دنیا توسط این نادان الحقیر الذلیل الصغیر شناسایی شد.

باسوادترین حقوقدان ِ وکیل ِ پایه یکِ دکتر ِ استاد ِ دنیا اویی ست که مدام می گوید: "حقوق به حقوق های مختلفی تقسیم می شود، رمی ژرمنی، کامن لا و..."
و وقتی دانشجو می گوید "حقوق ها؟؟؟"
می گوید "چقدر شما ملا لغتی هستی! اینقدر صحبت نکن، جان کلام را بگیر!"
یعنی افتخاری ست تلمذ فرمودن در حضور این اساتید... اصن یه وضی!



+ رمضان پارسال -خیلی بیشتر از امسال- روزها با خودم دور هم می نشستیم و مراسم قرآن خوانی داشتیم. قرآن، خوانشش با معنا یک حالی دارد، بی معنا یک حالی. وقتی با معنا و تفسیر بخوانی ناخودآگاه دستت می رود سمت گوشی، و آن حال خوش را، آن آیه ی نوربخش را ثیت می کنی.
++ از وقتی این آیه را بک گراندم قرار داده ام، زندگی مفهوم زیبایی گرفته. مثلا وقتی یاد فوت مهدیه می افتم و به دلایل رفتنش فکر می کنم دیگر مجوز خطور جملاتی از قبیل "مگه چه گناهی کرده بود؟"، "چرا اون؟"، و غیره را به ذهنم نمی دهم. چه رسد به بروزش و ظهورش بر زبانم . «هر آن چه خوبی ست و به شما می رسد از خداست و هر آن چه از بدی ست از خودتان است...»



به نام الله
هانیه توسلی را دیروز دیدم، در اینستاگرام. چیزی دیدم کنار اسمش که مبهوت شدم. و لختی بعد مشعوف شدم و نهایتاً ممنون شدم، علی ای حال مجبور شدم که بنویسم اکنون که:
خانوم توسلی من از طرف امت حزب الله از شما متشکرم که برای زبان فارسی دل می سوزانید.
.................................................

+ گاهی آن هایی که رهبر را به عنوان امام جامعه قبول ندارند، رهروترند تا ما...

به نام خدا


روز - داخلی - ماه رمضان

ساعت هفت صبح: بانو همان طور که لباس ها را اتو می کند، آرام همسرش را بیدار می کند: "آقا دیرت نشه!"

ساعت نه صبح: برای بیرون رفتن از خانه حتما باید وضو بگیرد. دخترانش به دائم الوضو بودن مادرشان افتخار می کنند. بانو کلید کولر را می زند به دخترانش نگاهی می کند که غرق خوابند. با خودش می گوید: "روزه دار خوابش هم عبادته، بذار تا دمِ اذونِ ظهر راحت بخوابن. تا سحر بیدار بودن".

ساعت یازده  صبح: بانو کلید را درون در می چرخاند. در باز می شود. بچه هایش در عمق بیست و پنج متریِ خواب، سیر می کنند. دست هایش خسته شده اند. سبزی ها را می گذارد کنار ورودی خانه و کفش هایش را در می آورد و می گذارد در جاکفشی. چادرش را سریع اما با وسواس تا می کند. در کشو می گذارد. لباس هایش را عوض می کند. پیراهن گل دار آبی اش را تن می کند. همان که همسرش در سفر مشهد برایش خرید. موهایش را که آشفته شده است در گرمای خیابان و خیسند از عرق را جمع می کند. می رود سمت آشپزخانه. سفره ی سبزی ها را بر می دارد. پهن می کند. جگر تازه ای که برای همسرش خریده را می گذارد در یخچال. صدای دکتر در گوشش می پیچد: "خون زیادی ازش رفته باید تقویت شه". به ساعت نگاه می کند، ساعت مناسبی ست برای روشن کردن لباس شویی. به سبد رخت چرک ها نگاه می کند، چقدر لبااااس...

ساعت یک ظهر: وضویش را تجدید می کند. خورد کردن سبزی ها را به دختر بزرگش سپرده است. می گوید "وقتی خورد شد بریز در قابلمه". دخترش می گوید "نه مامان خودت درست کن. آش شما یک چیز دیگه اس" سبزی ها را که ریز ریز خورد شده می ریزد در قابلمه. هم می زند. هم می زند...

ساعت چهار ظهر: تازه چشمانش دارد گرم می شود که یاد شیری که صبح خریده بود می افتد. و بعد یاد دختر بزرگش می افتد که چند روزی ست گلویش درد می کند. بلند می شود. باید برای دختر بزرگش که گلویش درد می کند فرنی درست کند... نگاه می کند به تراس، دختر کوچکش دارد سبزی های را آب می دهد.

ساعت شش بعد از ظهر: از بچه ها می پرسد بچه ها سحری چی درست کنم براتون؟ دختر بزرگ می گوید کشک بادمجان. دختر کوچک می گوید کباب تابه ای. همسرش می گوید یک چیز ساده که وقتت را نگیرد درست کن. اصلا هرچی از شب های پیش مانده داغ کن می خوریم. دختر بزرگ می گوید "غذای مانده؟ پس من سحری بلند نمی شوم..." دختر کوچک می گوید "اون غذای توی یخچال با روغن محلی درست شده من که نمی خورم..." بانو همسرش را نگاه می کند. همسرش با عصاهایی که یک ماهی هست پاهایش شده اند، بلند می شود و می رود تراس. نفس عمیق می کشد. خانه اش را، خانواده اش را با هیچ چیز در دنیا عوض نمی کند. به بانو می گوید "آبکش و قیچی سبزی را بده". بانو می گوید "امروز صبح سبزی تازه خریدم" اما همسرش معتقد است "سبزی خودساز چیز دیگری ست، از آّب و کودش مطمئنیم و از طرفی ریحان ها را اگر نچینیم زرد می شود و بیش از این بلند نخواهند شد."

ساعت هفت بعد از ظهر: بانو چادرش را سر می کند. در کوچه خودشان یک نانوایی بربری هست اما چون این ساعت تازه تنور را روشن می کنند، و نان تازه ندارند، نان بیات دیروز را داغ می کنند و دست مردم می دهند، از این غش ها حالش به هم می خورد. می رود از نانوایی سه چهار خیابان بالاتر نان بربری تازه بخرد. در این یک ماهی که خرید خانه با اوست سعی کرده هیچ کم نگذارد. همه چیز عالی باشد. تا جبران سال ها تلاش و لطف همسرش را کرده باشد، آخر در تمام این بیست و اندی سال حتی یک بار نشده خرید منزل با او باشد. همسرش همیشه دست پر به خانه می آید و او را از خرید کردن معاف کرده است.

ساعت نه شب: سفره ی ساده اما رنگین افطاری را می چیند. نان تازه ی شاطر، سبزی شاداب شهرری، آش دست پخت خودش کنار نعنایی که خودش خشک کرده و کشکی که خودش خیس داده، عسل دماوند، مربای آلبالوی تازه ی آهار، چای تازه دم لب سوز شمالی، فرنی روز پخت، خرمای ربی... همه چیز همان است که می خواهد. می نشیند تا افطار شود...

ساعت ده شب: دخترها سفره افطاری را جمع می کنند. یکی از دخترها شربت توت وحشی درست می کند و می ریزد در چهار لیوان و هر لیوان را به دست یکی از اعضای خانه می دهد. آن یکی دختر، تخمه می آورد تا مدینه را ببینند.

ساعت دوازده شب: برای همسرش دم نوش نعنا درست می کند و برای دخترهایش چای می ریزد.

ساعت سه سحر: سفره را با دخترهایش جمع می کند و قرآن را بر می دارد تا اذان صبح، کمی با خدا باشد...

.................................................


+ مادر بودن هنر است. چه کسی جرات دارد بگوید این مادران شاغل نیستند؟ همان طور حاج آقا پناهیان می فرمودند مادری باید تدریس(تعلیم درست تر است) شود.

++ دوست نداشتم این روزمره نگاری ام به مادران تخیل نویسندگانی مثل امیر عربی، نازنین لیقوانی و یا حتی مادر مشترک میرکریمی و راستین شبیه شود. مادر تخیل من خیلی زیباست. خیلی. مادران فیلمنامه های "به همین سادگی" یا "من همسرش هستم" یا حتی "سعادت آباد" تلخند. و خسته. و من این تلخی را دوست ندارم. شان مادر ایرانی این نیست.

+++ خیلی آرزو دارم روزی فیلم ساز خیلی خیلی بزرگی شوم. مثل خانوم آبیار. و فقط مادران زیبا بسازم و به همه نشان دهم. مادرانی از جنس خدا. و برای خاطر خدا فرهنگ ایرانی را درست نشان دهم. بدون اندک نقی!

یا امان الخائفین

این پست را به مناسبت عنایت و توسل به رسالت و توکل آن بانویی می نویسم که نظیر داستانش را نشنیده بودم اما دیده بودم.

و به امید درک نیم نگاه محبوب ِ محبوبان. به دستگیری مهربان ترین ِ مهربانان. اویی که اگر بخواهد نشدنی شدنی خواهد شد. داستان آن بانویی را شنیدید که آمد ماه عسل ِ نود و سه؟ همان که گفت در چاه غفلت خودم گیر افتاده بودم و او مرا نجات داد. گفت مرده بدم زنده شدم دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم... وقتی تعریف می کرد از روزها و شب هایش -از هفت شب و هشت روز زندگی در چاه من ضجه ی خفه می زدم. هفت روزی که تاکید داشت روی هر روزش بیست و چهار ساعت بودن و هر ساعت شصت دقیقه بودن و هر دقیقه شصت ثانیه و هر ثانیه...!

من فقط مات و مبهوت قصه اش بودم. تفکر و تجسمش عبرت آموز است. چه رسد به لمس و درکش.

وقتی صحنه هایی که تعریف می شد را در ذهنم رنگ و لعاب می زدم و وقتی گفت من به درک نزدیک بودن خدا از رگ گردن به انسان رسیدم، یاد فیلمی افتادم که یک صحنه اش مرا خیلی به وجد آورده بود، فیلم "خیلی دور خیلی نزدیک"، چهارمین ساخته ی رضا میر کریمی.

خانمی که در ماه عسل آمد، به قول خودش در چاه غفلت گیر کرد و دکتر متخصص "خیلی دور خیلی نزدیک" در خواب غفلت فرو رفت. داستان داستان آقای دکتر متخصص مغز و اعصابی بود که طی جریاناتی به کویر می رفت و در میان خاک های رملی کویر گیر می افتاد. و وقتی در عطش محض به ماشین مدل بالایش پناه می برد، با همان ماشین زیر خروارها شن دفن می شد. عطش مطلق در کویر جرقه ی خوبی برای تحولات درونی و اساسی در انسان است. اصلاً این روحیه تا در انسان نباشد احساس نیاز در او نخواهد بود. کویر بستر مناسبی برای ساخت فیلم است. به خصوص از نوع معناگرایش. مثلا در فیلم "پدر" هم لوکیشن کویر برای تحول و تغییر حالت و اعتقادات پسر و ناپدری اش بود.

ان شاالله هیچ کداممان به چاه غفلت نیفتیم. می گویند شهید بابائی در نمازهایش چندین بار و با غلظت و حرارت خاصی "ایاک نعبد و ایاک نستعین" می گفته است. استماع ماوقع بر آن بانوی ماه عسلی انشاالله توفیق ادای پر حرارت این ذکر را به ما بدهد. ان شاالله.

بسم الله

رمضان امسال بسیار مبارک بوده است تا به حالش. بیش از ده فیلم دیده ام و امیرخانی خوانی ام تمام شده است. دیگر می توانم به ضرس قاطع بیندشم و بنگارم که نادر ابراهیمی و سید مهدی شجاعی را با دنیا عوض نمی کنم.

جایی بعد از توصیه اکید و موکد بر لزوم خوانشِ منِ اوی امیرخانی بر تمام اقشار جامعه، فرد نخوانده را متضرر دانسته بود. اینجانب اینجا و این زمان عرض می کنم؛ امیرخانی -خاصه منِ اویش- مرا دچار خسران کرد. ضرر که چه عرض کنم!

بعد از همسایه های احمد محمود بی ادبانه ترین کتاب عمرم همین منِ اوی خود امیرخانی بود! خودم از خودم خجالت می کشیدم که می خواندمش.

یعنی به حدی بی ادبی داشت که حالم داشت به هم می خورد. تمثیلش حال آن زمان ارمیاست که از دلیل حضور زنان معدن چیان به حالت چندش گونه ای متصل شده بود! تو گویی پسری در شدت شدائد بلوغیتش کتابی را کتابت نموده است. مثلا کریم نویسندگی کرده باشد.

حالا که تا اینجا به توفیق غیبت جناب امیرخانی نائل آمدم به منظور کم شدن ثواب اخروی گناه غیبت، پناه می بریم به محاسن ایشان. متن یکدست کتاب و حواس فوق جمع نویسنده آدم را به تحسین وا می دارد. برای فرهنگ چاله میدانی نیز منبع و تانکر خوبی ست. همین طور برای ارجاع به منش و دایره لغات لوطی ها و جاهل ها هم منِ او و هم قیدار، گزینه ی خوبی می تواند باشد.

به طور کلی قلمش خوب است و ادبش خوب نیست! احتمالا به همین دلیل او را کاتب می دانم و نه ادیب.