-بک عرفتـــک و أنت دللتنےِ علیک و دعوتنےِ-

هنر مادرانگی

جمعه, ۳ مرداد ۱۳۹۳، ۰۲:۱۵ ب.ظ

به نام خدا


روز - داخلی - ماه رمضان

ساعت هفت صبح: بانو همان طور که لباس ها را اتو می کند، آرام همسرش را بیدار می کند: "آقا دیرت نشه!"

ساعت نه صبح: برای بیرون رفتن از خانه حتما باید وضو بگیرد. دخترانش به دائم الوضو بودن مادرشان افتخار می کنند. بانو کلید کولر را می زند به دخترانش نگاهی می کند که غرق خوابند. با خودش می گوید: "روزه دار خوابش هم عبادته، بذار تا دمِ اذونِ ظهر راحت بخوابن. تا سحر بیدار بودن".

ساعت یازده  صبح: بانو کلید را درون در می چرخاند. در باز می شود. بچه هایش در عمق بیست و پنج متریِ خواب، سیر می کنند. دست هایش خسته شده اند. سبزی ها را می گذارد کنار ورودی خانه و کفش هایش را در می آورد و می گذارد در جاکفشی. چادرش را سریع اما با وسواس تا می کند. در کشو می گذارد. لباس هایش را عوض می کند. پیراهن گل دار آبی اش را تن می کند. همان که همسرش در سفر مشهد برایش خرید. موهایش را که آشفته شده است در گرمای خیابان و خیسند از عرق را جمع می کند. می رود سمت آشپزخانه. سفره ی سبزی ها را بر می دارد. پهن می کند. جگر تازه ای که برای همسرش خریده را می گذارد در یخچال. صدای دکتر در گوشش می پیچد: "خون زیادی ازش رفته باید تقویت شه". به ساعت نگاه می کند، ساعت مناسبی ست برای روشن کردن لباس شویی. به سبد رخت چرک ها نگاه می کند، چقدر لبااااس...

ساعت یک ظهر: وضویش را تجدید می کند. خورد کردن سبزی ها را به دختر بزرگش سپرده است. می گوید "وقتی خورد شد بریز در قابلمه". دخترش می گوید "نه مامان خودت درست کن. آش شما یک چیز دیگه اس" سبزی ها را که ریز ریز خورد شده می ریزد در قابلمه. هم می زند. هم می زند...

ساعت چهار ظهر: تازه چشمانش دارد گرم می شود که یاد شیری که صبح خریده بود می افتد. و بعد یاد دختر بزرگش می افتد که چند روزی ست گلویش درد می کند. بلند می شود. باید برای دختر بزرگش که گلویش درد می کند فرنی درست کند... نگاه می کند به تراس، دختر کوچکش دارد سبزی های را آب می دهد.

ساعت شش بعد از ظهر: از بچه ها می پرسد بچه ها سحری چی درست کنم براتون؟ دختر بزرگ می گوید کشک بادمجان. دختر کوچک می گوید کباب تابه ای. همسرش می گوید یک چیز ساده که وقتت را نگیرد درست کن. اصلا هرچی از شب های پیش مانده داغ کن می خوریم. دختر بزرگ می گوید "غذای مانده؟ پس من سحری بلند نمی شوم..." دختر کوچک می گوید "اون غذای توی یخچال با روغن محلی درست شده من که نمی خورم..." بانو همسرش را نگاه می کند. همسرش با عصاهایی که یک ماهی هست پاهایش شده اند، بلند می شود و می رود تراس. نفس عمیق می کشد. خانه اش را، خانواده اش را با هیچ چیز در دنیا عوض نمی کند. به بانو می گوید "آبکش و قیچی سبزی را بده". بانو می گوید "امروز صبح سبزی تازه خریدم" اما همسرش معتقد است "سبزی خودساز چیز دیگری ست، از آّب و کودش مطمئنیم و از طرفی ریحان ها را اگر نچینیم زرد می شود و بیش از این بلند نخواهند شد."

ساعت هفت بعد از ظهر: بانو چادرش را سر می کند. در کوچه خودشان یک نانوایی بربری هست اما چون این ساعت تازه تنور را روشن می کنند، و نان تازه ندارند، نان بیات دیروز را داغ می کنند و دست مردم می دهند، از این غش ها حالش به هم می خورد. می رود از نانوایی سه چهار خیابان بالاتر نان بربری تازه بخرد. در این یک ماهی که خرید خانه با اوست سعی کرده هیچ کم نگذارد. همه چیز عالی باشد. تا جبران سال ها تلاش و لطف همسرش را کرده باشد، آخر در تمام این بیست و اندی سال حتی یک بار نشده خرید منزل با او باشد. همسرش همیشه دست پر به خانه می آید و او را از خرید کردن معاف کرده است.

ساعت نه شب: سفره ی ساده اما رنگین افطاری را می چیند. نان تازه ی شاطر، سبزی شاداب شهرری، آش دست پخت خودش کنار نعنایی که خودش خشک کرده و کشکی که خودش خیس داده، عسل دماوند، مربای آلبالوی تازه ی آهار، چای تازه دم لب سوز شمالی، فرنی روز پخت، خرمای ربی... همه چیز همان است که می خواهد. می نشیند تا افطار شود...

ساعت ده شب: دخترها سفره افطاری را جمع می کنند. یکی از دخترها شربت توت وحشی درست می کند و می ریزد در چهار لیوان و هر لیوان را به دست یکی از اعضای خانه می دهد. آن یکی دختر، تخمه می آورد تا مدینه را ببینند.

ساعت دوازده شب: برای همسرش دم نوش نعنا درست می کند و برای دخترهایش چای می ریزد.

ساعت سه سحر: سفره را با دخترهایش جمع می کند و قرآن را بر می دارد تا اذان صبح، کمی با خدا باشد...

.................................................


+ مادر بودن هنر است. چه کسی جرات دارد بگوید این مادران شاغل نیستند؟ همان طور حاج آقا پناهیان می فرمودند مادری باید تدریس(تعلیم درست تر است) شود.

++ دوست نداشتم این روزمره نگاری ام به مادران تخیل نویسندگانی مثل امیر عربی، نازنین لیقوانی و یا حتی مادر مشترک میرکریمی و راستین شبیه شود. مادر تخیل من خیلی زیباست. خیلی. مادران فیلمنامه های "به همین سادگی" یا "من همسرش هستم" یا حتی "سعادت آباد" تلخند. و خسته. و من این تلخی را دوست ندارم. شان مادر ایرانی این نیست.

+++ خیلی آرزو دارم روزی فیلم ساز خیلی خیلی بزرگی شوم. مثل خانوم آبیار. و فقط مادران زیبا بسازم و به همه نشان دهم. مادرانی از جنس خدا. و برای خاطر خدا فرهنگ ایرانی را درست نشان دهم. بدون اندک نقی!

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • جمعه, ۳ مرداد ۱۳۹۳، ۰۲:۱۵ ب.ظ
  • س.س.م

نظرات  (۱)

سلام خواهر خوبم
آفرین چقدر قشنگ نوشته بودی
خداوند ان شاالله پدر خانواده را شفا دهد ، و پدر و مادر را حفظ کند ،
بالاخره مامان حرف کدوم دخترشو گوش کرد واسه سحری پختن ؟
پاسخ:
سلام حسنای خوبان
روزمرگی نویسی بود دیگه...
قیمه بادمجون با گوشت چرخ کرده درست می کنه که نه سیخ بسوزه نه کباب. مامان قصه های من دل هیچ کسی رو نمی شکنه. این طوریاس...

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی