-بک عرفتـــک و أنت دللتنےِ علیک و دعوتنےِ-

مردم نه فریفته قدرت می شوند و نه گرفتار هیبت. محبت از دروازه های بزرگ قدرت، دل را فتح نمی کند. بل از پنجره های کوچک ضریح خدمت متواضعانه گذر می کند. مانند هرم گرما که سیاه زمستان از زیر کرسیِ مادربزرگ بیرون می زند...

.................................................

+ داستان سیستان

"می دونم که اشتباه کردم.

اشتباه بزرگم این بود که تو رو خوب نشناختم

حالا می فهمم که اسممو از دفتر مهربونیات خط نزدی...!

فراموشم نکردی با منی و مواظب من...

اما ای کاش مهربونیات کامل بشه.

حالا که دستمو گرفتی و منو به این راه آوردی... خواهش می کنم خوب تمومش کن.

به من اطمینان کن...

من قدر روشنی رو بیشتر از دیگران می دونم...

اگر از تاریکی بیرون بیام تا پایان راه با تو خواهم بود...!"


 به نام خدا

این ها مونولوگ های دلنشینِ مجنونِ بید مجنونِ مجیدِ مجیدی ست. بیدی که از سمک تا به سما رفتنش برای دیدار محبوب او را می کشد و می کشد و قدش را بلند می کند. این بلند شدن و قد کشیدن همراه است با عطش بید و کشش محبوب. و نهایتا وصال برایش آرزوست. طلب نور، رسیدن به نور، آرزوی بید است، تمایل به نور تمایل به کمال است. اما از جایی به بعد، وقتی قدر خودش را فهمید وقتی نور را فهمید، در برابر نور خم می شود. خم می شود چون می فهمد ذره ای بوده که اگر مهر محبوب نبود او بالایی نمی شد. افتادگی را بید آموخته که طالب فیض است. یعنی از مدلول بودن خود می گذرد به درک دلیل می رسد. پس افتاده می شود، سر تعظیم فرو می آورد برابر نور. مجنون می شود. از مهر محبوب به جنون می افتد. از جنون مجنون می شود. پس تو مپندار که مجنون سر خود مجنون گشت...

تفاوت بیدی که مجنون گشت و انسانی که مجنون نگشت در همین نکته است. بید با تمام بید بودنش به خودش اطمینان نمی کند و از جایی به بعد سر به تعظیم فرو می آورد. و انسان با تمام انسان بودنش از تاریکی بیرون می آید. اما قدر خودش را نمی فهمد، به خودش زیادی اطمینان می کند و از روشنایی و نور برای بالا رفتن روحش بهره نمی برد، در درک مهر محبوبی که او را به روشنایی رسانده عاجز می ماند. و باز به تاریکی می افتد.

حب تعظیم در بید، حب تسبیح در بید می آورد. و درست ترش این که حب تعظیم در عالم، حب تسبیح در عالم می آورد (به نظرم چه به کسر ل و چه به فتح ل را بخوانید معنا بدهد!). بید مجنون هم از آیات است. از همان آیاتی که باید علامتش را از حبس در آورد تا به درک حکیم بودن الله رسید.

به نام خدا

در آن هنگام که شدت درد و رنج می خواهد از پای درم آورد، و قیامتی در مملکت وجودم به پاست و هر آن خوف این می رود که تنم متلاشی شود از شدت غصه، آسمان در گوشم به زمزمه می نشیند:

قلب شکسته ی تو خریدار دارد! حاجت داری؟ رواست. حالا این قلب خانه اوست. بخواه. بخوانش تا اجابتت کند.


سرم به بالا می چرخد. دستم بلند می شود. سرم به زیر می افتد. زبانم تکان می خورد. چشمم بر این دنیا بسته می شود. اشکم می ریزد. تمام من فریاد می زند. که تو همانی که به بندگانت گفتی دست شما که بلند شد و ضَمِنْتَ لَهُمُ الاِْجابَةَ. من کافرم اگر ایمان نیاورم به این ضمانتت. ای بهترین ضامن.

دستم طاقت ندارد. به سجده می افتم. به زیباترین شکل بندگی.


مومنم که ما أَصابَک مِن حَسنةٍ فَمِنَ اللّه و ما أصابَک مِن سَیِّئة فَمِن نَفسک. پس ظَلَمتُ نَفسِی.

و من مطمئنم تو مرا می شنوی. من مطمئنم.

من نمی بینم که مرا می بینی اما مطمئنم که مرا می بینی. پس یا سَریعَ الرِّضا اِغْفِرْ لِمَنْ لا یَمْلِکُ اِلا الدُّعاَّءَ.



پروردگارم ببخش بر من گناهانی که تُنْزِلُ الْبَلاَءَ است را.

خدای من بیامرز برایم آن گناهانی که تَحْبِسُ الدُّعَاءَ است را.

مهربانم بر من ببخشای آن گناهانی را که تُنْزِلُ النِّقَمَ است را.

خدای خوبم بگذر از من برای خاطر گناهانی که تُغَیِّرُ النِّعَمَ‏ است.

به نام خدا

تو برای صلح، هیچ تقسیم بندی ای نداری...

فرقی نمی کند تابعیت و هویت تو چه باشد،

تو از هر نژاد و قبیله و عشیره ای باشی بالذات استکبار ستیز هستی...

فرقی ندارد تو عربی یا عجم، غربی هستی یا عبری، شمالی هستی یا جنوبی، پوستت زرد است یا سیاه، تو مادری...

مادر یعنی همه جا آرامش...مادر یعنی همه آتش بس!

مادر یعنی پرچم سفید!

مادر یعنی محکوم کردن جنگ و خون ریزی و خشونت...

مادر یعنی تمام بیانیه حقوق بشر...

مادر یعنی خود منشور ملل متحد!

مادر یعنی انتظار صلح از همه!

از همه در همه ی عرض های جغرافیایی...

مادر یعنی آهای آقای دنیا، همه صلح!



+ به امید روزی که هیچ مادری حسرتش صلح نباشد و کابوسش جنگ...