-بک عرفتـــک و أنت دللتنےِ علیک و دعوتنےِ-

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اشکانه» ثبت شده است

سم الله

باید گذشت.

گذشتن است که جان را لایق خریداری می کند. گذشتن است که ماندن می آورد. ماندگاری در همین گذشتن است! و گذشتن را نمی پندارم که سهل و آسان ست، که ثمنش را تویی می دهی و تویی می خری مان که لایق ترین لایق ترین هایی. ارزشت را این طور بفهمم بهتر است.گفت باید از آفاق و انفس بگذری تا جان شوی، وانگه از خود بگذری تا لایق جانان شوی. می دانم گفتن ذکر بی علم اضرار به خویش است ولیکن نه مثل پری ِ مهرجویی نویس، که مثل سمانه ی خودنویس، می گویم ده باره و صد باره ذکرِ "باید از خود بگذری تا لایق جانان شوی..." ، "باید از خود بگذری تا لایق جانان شوی..." ، "باید از خود بگذری تا لایق جانان شوی..." می گویم، برای خاطر تو. این لقلقه ها شاید روزی نوری شود و به قلب بتابد و ظلمات را زیر پایش له کند و به نور متمایل شود.

پروردگار، شادم به این که به بالاها رسیدن در پی کندن از خود خواهد آمد و این connect به بالادست، disconnect از این پایین ها را می خواهد.
من همه ی این ها را هر روز به خودم می گویم. اما باز نمی توانم مدعی فهمش شوم.
خداوند، وقتی دست از همه جا شسته شد سوی تو آمدن ها شروع می شود، خجالت آور است و برانگیزاننده ی شرم. لکن خوشا به حال آن یوسفانی که اول و آخر به ریسمان خودت چنگ می اندازند. چه سعادتی ست به بالای چاه نگاه کردن برای دیدن فوق کل نور! و بدون انتظار داشتن از دلو، محض پایین آمدن!
خوشا آنان که در اوجِ پیش بینی های دنیوی ِتقلاهای دنیایی، به بالا - سمت معشوق - پناه می برند. این معشوق سراپا نیاز بودنت را می بیند چون بصیر است و می فهمدت حتی قبل تر از سویش رفتنت، که علیم است، و می شنودت که سمیع است و می خواندت، می خواندت. خدا، خداگونه، می خواندت. تمامت را قبل و بعدت را از بر است.



مشهد الرضا/ مرداد هزار و سیصد و نود و سه

بسم الله

در صحن رضوی، یک خانواده ی سه نفره ی آلمانی سمت خانواده کاملا ایرانی ما آمدند، چند کلمه صحبت انگلیسی شد و پدرم که عصا به دست لنگ لنگان می رفت، برگشت و با اشاره به عصا و پاهایش به مرد آلمانی گفت صدام حسین...
(خیلی گریه ام گرفت. با یک حالت خشم آغشته به بغض اما غم ناکِ آغشته به رضایت گفت صدام حسین.)
مرد آلمانی متاسف شد و پدرم را بغل کرد و گفت war؟
و...

احساس کردم پدرم درست ترین کار را کرد بعد از دو ماه از پا افتادن. زمین گیر شدن. حسابی فکر کردن و اندیشیدن، حالا رسالتش همین بود. خیالش راحت شد. لااقل همین یک نفر هم، یک نفر بود. منظورم چیست؟ منظورم این است که پدرم، ترکش هایش، عصایش، پاهایش، هنوز هم بعد این همه سال مبلغ است. مبلغ صلح. و گریز از ظلم.

و رسول است، رسول...


متقین

بسم الله
آفریدگار، وقتی خواندم "والعاقبة للمتقین" دیدی من چه سریع تصمیم گرفتم بر غلبه؟
این عین چه اشتباهی است که می گویم "من"!؟؟؟ استغفرالله!
منِ من کجا بود؟ اویی که از درونم فریاد تقوا بر می آورد حسین خرازی درون من است.
اویی که بانگ اخلاص سر می دهد حمید باکری درون من است.
اویی که حیا را مدام واگویه می کند، خود ابراهیم هادیِ درون من است.
و صدها انسان کامل درون من که ناقص روی من نصب شده اند و من علمم قدشان نیست. و عقلم به همه ی شان نمی رسد.
و من این وسط کیستم؟
اگر این ها نباشند من نیستم.
و تمام این ها یعنی خود حضرت بلند مرتبه ی درون من.
اصرار دارم، اصرار دارم به یاری ات. کمک کن. همان طور که یوسفت را کردی. من کجا و یوسفت کجا اما من هم امروز مستاصلم، و هر روز مضطرم و مضطرب. جز تو چه کسی کمکم کند؟ جز تو حضرت باری تعالی دست به سوی چه کسی دراز کند این بی سر و پا؟ اِلهی وَ رَبی مَن لی غَیرُک؟ هان؟ چه کسی گرگ ها را براند جز تو و چه کسی برهاندم از شرشان؟
آن روز که مسیرم را سمت خواندن وعده ی "اصلاح رابطه با الله، اصلاح رابطه با خلق می آورد" کج کردی تا به راست بقیه ی مسیر را طی کنم چقدر ته دلم قرص شد. حالا دیگر نه از سر اجبار نه از روی اکراه که با پای خود و با میل و رغبت چشم بسته ام بر خلقت... می گذرم و می دانم که، خواهد شد. فقط از تو عاجزانه می خواهم، نگذار به معصیت مسیرم کج شود. از ترس این گرگ ها به تو پناه می آورم. توفیق متقی شدن به من عنایت کن. عاجزم از پیچاندن گوش نفس. تو بپیچانش...
بپیچانش...

اول شهریور سال یکهزار و سیصد و نود و سه/ مشهدالرضا

به نام خدا

در آن هنگام که شدت درد و رنج می خواهد از پای درم آورد، و قیامتی در مملکت وجودم به پاست و هر آن خوف این می رود که تنم متلاشی شود از شدت غصه، آسمان در گوشم به زمزمه می نشیند:

قلب شکسته ی تو خریدار دارد! حاجت داری؟ رواست. حالا این قلب خانه اوست. بخواه. بخوانش تا اجابتت کند.


سرم به بالا می چرخد. دستم بلند می شود. سرم به زیر می افتد. زبانم تکان می خورد. چشمم بر این دنیا بسته می شود. اشکم می ریزد. تمام من فریاد می زند. که تو همانی که به بندگانت گفتی دست شما که بلند شد و ضَمِنْتَ لَهُمُ الاِْجابَةَ. من کافرم اگر ایمان نیاورم به این ضمانتت. ای بهترین ضامن.

دستم طاقت ندارد. به سجده می افتم. به زیباترین شکل بندگی.


مومنم که ما أَصابَک مِن حَسنةٍ فَمِنَ اللّه و ما أصابَک مِن سَیِّئة فَمِن نَفسک. پس ظَلَمتُ نَفسِی.

و من مطمئنم تو مرا می شنوی. من مطمئنم.

من نمی بینم که مرا می بینی اما مطمئنم که مرا می بینی. پس یا سَریعَ الرِّضا اِغْفِرْ لِمَنْ لا یَمْلِکُ اِلا الدُّعاَّءَ.



پروردگارم ببخش بر من گناهانی که تُنْزِلُ الْبَلاَءَ است را.

خدای من بیامرز برایم آن گناهانی که تَحْبِسُ الدُّعَاءَ است را.

مهربانم بر من ببخشای آن گناهانی را که تُنْزِلُ النِّقَمَ است را.

خدای خوبم بگذر از من برای خاطر گناهانی که تُغَیِّرُ النِّعَمَ‏ است.