-بک عرفتـــک و أنت دللتنےِ علیک و دعوتنےِ-

بسم الله

برگها می رقصند و می ریزند
به شوق پابوسی شما به سجده بر خاک می افتند...
برگ ها که می افتند...
خیال می کنم که آمده ای...
از روی نیمکت قیام می کنم...
و یادم می آید پاییز است. فصل برگ ریزان...
به نام الله

بهم بزرگترین راز زندگیش رو گفت!
بعدشم گفت بین من و تو و خداس...
گفتم چرا به من اعتماد کردی؟ چطور بهم اعتماد کردی؟
نگاه عاقل اندر سفیهی کرد و گفت من می دونم تو مؤمنی...
......
+چقدر حفاظت از این برند سخت است خدای من. کمک کن. بی تو هیچم.