برگها می رقصند و می ریزند به شوق پابوسی شما به سجده بر خاک می افتند... برگ ها که می افتند... خیال می کنم که آمده ای... از روی نیمکت قیام می کنم... و یادم می آید پاییز است. فصل برگ ریزان...
بهم بزرگترین راز زندگیش رو گفت! بعدشم گفت بین من و تو و خداس... گفتم چرا به من اعتماد کردی؟ چطور بهم اعتماد کردی؟ نگاه عاقل اندر سفیهی کرد و گفت من می دونم تو مؤمنی... ...... +چقدر حفاظت از این برند سخت است خدای من. کمک کن. بی تو هیچم.