خوب خوبم...
هیچ دردی ندارم.
اینجا سرزمین غریبی است.
نمی توان آن را شناخت.
بایدآن را زندگی کرد!
دلم می خواهد همیشه اینجا بمانم...
عطر بهار نارنج در باغ بیداد می کند.
نمی بینمش.
امّا صدایش مرا با خود می برد.
عاشقم می کند.
دلم تنگ است.
دلم برای دیدنش تنگ است...
کی رخ می نماید؟
نمی دانم.
آن هنگام که عطر بهار نارنج در آن کلام مقدس پیچید،
من تو را از پشت چشمان بسته ام دیدم.
خوبی های تو را و لطف تو را.
بهار نارنج را به نسیم بسپار،
و اگر خواسته ام را خواستی کتاب را به نشانه ی عهدی میان ما با خود ببر، وگرنه
بماند.
.................................................
+ می دانی؟ گاهی نور هست اما چشم نیست، گاهی چشم هست اما نور چشم نیست...
- ۰ نظر
- ۲۵ مرداد ۹۳ ، ۱۸:۵۵