-بک عرفتـــک و أنت دللتنےِ علیک و دعوتنےِ-

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «برای خاطر آیه ها» ثبت شده است


متقین

بسم الله
آفریدگار، وقتی خواندم "والعاقبة للمتقین" دیدی من چه سریع تصمیم گرفتم بر غلبه؟
این عین چه اشتباهی است که می گویم "من"!؟؟؟ استغفرالله!
منِ من کجا بود؟ اویی که از درونم فریاد تقوا بر می آورد حسین خرازی درون من است.
اویی که بانگ اخلاص سر می دهد حمید باکری درون من است.
اویی که حیا را مدام واگویه می کند، خود ابراهیم هادیِ درون من است.
و صدها انسان کامل درون من که ناقص روی من نصب شده اند و من علمم قدشان نیست. و عقلم به همه ی شان نمی رسد.
و من این وسط کیستم؟
اگر این ها نباشند من نیستم.
و تمام این ها یعنی خود حضرت بلند مرتبه ی درون من.
اصرار دارم، اصرار دارم به یاری ات. کمک کن. همان طور که یوسفت را کردی. من کجا و یوسفت کجا اما من هم امروز مستاصلم، و هر روز مضطرم و مضطرب. جز تو چه کسی کمکم کند؟ جز تو حضرت باری تعالی دست به سوی چه کسی دراز کند این بی سر و پا؟ اِلهی وَ رَبی مَن لی غَیرُک؟ هان؟ چه کسی گرگ ها را براند جز تو و چه کسی برهاندم از شرشان؟
آن روز که مسیرم را سمت خواندن وعده ی "اصلاح رابطه با الله، اصلاح رابطه با خلق می آورد" کج کردی تا به راست بقیه ی مسیر را طی کنم چقدر ته دلم قرص شد. حالا دیگر نه از سر اجبار نه از روی اکراه که با پای خود و با میل و رغبت چشم بسته ام بر خلقت... می گذرم و می دانم که، خواهد شد. فقط از تو عاجزانه می خواهم، نگذار به معصیت مسیرم کج شود. از ترس این گرگ ها به تو پناه می آورم. توفیق متقی شدن به من عنایت کن. عاجزم از پیچاندن گوش نفس. تو بپیچانش...
بپیچانش...

اول شهریور سال یکهزار و سیصد و نود و سه/ مشهدالرضا
به نام خدا
در فیلم محیا یک سکانسی هست جاوید با اشاره به منش روستاییان و توجه شان به مرگ، می گوید «اینا فقط با فکر کردن به مرگشون زندگی می کنن».
میرطاهر که درویش مسلک است در جواب می گوید «اگه ما آدما باور می کردیم با مرگ یه قدم بیشتر فاصله نداریم، دنیا گلستون می شد. حیف که باور نداریم مردنی ام تو کار هست، بین دونستن و باور کردن کلی فاصله اس...».

حالا وقتی تلویزیون آن بانویی را نشان می دهد که با صلابت فریاد می زند «ما شهید می دهیم تا کرامت انسانی بماند» بیشتر به نیاز مبرم جامعه جهانی به باور این مطلب مومن می شوم.

کرامت انسانی در آن خونی که به زمین می ریزد تا لایق آسمان شود - در غزه - متبلور می شود. همان کرامتی که صدها کنوانسیون بین المللی و بین الدولی و ده ها قطعنامه و تنها منشور جهانی حقوق بشر سق می زند و به قول رهبرم تنها لباسی شریف به تن مفاهیم ضد کرامت انسانی کرده اند. که چه بدقواره زار می زند!


کاش قلدران باور داشتند که کرامت انسانی همان است که در غزه، بیخ گوش غاصبان جانی صهیونیست حضورش را فریاد می زند و کجاست گوش شنونده؟

و چه کَرَند کَران! و چه خَرَند خَران!

(مشکل از مبنای کرامت انسانی ست مابین حقوق بشر کتاب الله ای و بیانیه ی حقوق بشر غربی. آن ها شهروندان را به درجه یک و دو تقسیم می کنند و کتاب الله، می فرماید ان اکرمکم عندالله اتقاکم! مبنا را بر تقوا قرار می دهد).

.................................................

+ کودکان فلسطینی برای زنده بودن می میرند... ()



+ رمضان پارسال -خیلی بیشتر از امسال- روزها با خودم دور هم می نشستیم و مراسم قرآن خوانی داشتیم. قرآن، خوانشش با معنا یک حالی دارد، بی معنا یک حالی. وقتی با معنا و تفسیر بخوانی ناخودآگاه دستت می رود سمت گوشی، و آن حال خوش را، آن آیه ی نوربخش را ثیت می کنی.
++ از وقتی این آیه را بک گراندم قرار داده ام، زندگی مفهوم زیبایی گرفته. مثلا وقتی یاد فوت مهدیه می افتم و به دلایل رفتنش فکر می کنم دیگر مجوز خطور جملاتی از قبیل "مگه چه گناهی کرده بود؟"، "چرا اون؟"، و غیره را به ذهنم نمی دهم. چه رسد به بروزش و ظهورش بر زبانم . «هر آن چه خوبی ست و به شما می رسد از خداست و هر آن چه از بدی ست از خودتان است...»

یا امان الخائفین

این پست را به مناسبت عنایت و توسل به رسالت و توکل آن بانویی می نویسم که نظیر داستانش را نشنیده بودم اما دیده بودم.

و به امید درک نیم نگاه محبوب ِ محبوبان. به دستگیری مهربان ترین ِ مهربانان. اویی که اگر بخواهد نشدنی شدنی خواهد شد. داستان آن بانویی را شنیدید که آمد ماه عسل ِ نود و سه؟ همان که گفت در چاه غفلت خودم گیر افتاده بودم و او مرا نجات داد. گفت مرده بدم زنده شدم دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم... وقتی تعریف می کرد از روزها و شب هایش -از هفت شب و هشت روز زندگی در چاه من ضجه ی خفه می زدم. هفت روزی که تاکید داشت روی هر روزش بیست و چهار ساعت بودن و هر ساعت شصت دقیقه بودن و هر دقیقه شصت ثانیه و هر ثانیه...!

من فقط مات و مبهوت قصه اش بودم. تفکر و تجسمش عبرت آموز است. چه رسد به لمس و درکش.

وقتی صحنه هایی که تعریف می شد را در ذهنم رنگ و لعاب می زدم و وقتی گفت من به درک نزدیک بودن خدا از رگ گردن به انسان رسیدم، یاد فیلمی افتادم که یک صحنه اش مرا خیلی به وجد آورده بود، فیلم "خیلی دور خیلی نزدیک"، چهارمین ساخته ی رضا میر کریمی.

خانمی که در ماه عسل آمد، به قول خودش در چاه غفلت گیر کرد و دکتر متخصص "خیلی دور خیلی نزدیک" در خواب غفلت فرو رفت. داستان داستان آقای دکتر متخصص مغز و اعصابی بود که طی جریاناتی به کویر می رفت و در میان خاک های رملی کویر گیر می افتاد. و وقتی در عطش محض به ماشین مدل بالایش پناه می برد، با همان ماشین زیر خروارها شن دفن می شد. عطش مطلق در کویر جرقه ی خوبی برای تحولات درونی و اساسی در انسان است. اصلاً این روحیه تا در انسان نباشد احساس نیاز در او نخواهد بود. کویر بستر مناسبی برای ساخت فیلم است. به خصوص از نوع معناگرایش. مثلا در فیلم "پدر" هم لوکیشن کویر برای تحول و تغییر حالت و اعتقادات پسر و ناپدری اش بود.

ان شاالله هیچ کداممان به چاه غفلت نیفتیم. می گویند شهید بابائی در نمازهایش چندین بار و با غلظت و حرارت خاصی "ایاک نعبد و ایاک نستعین" می گفته است. استماع ماوقع بر آن بانوی ماه عسلی انشاالله توفیق ادای پر حرارت این ذکر را به ما بدهد. ان شاالله.

"می دونم که اشتباه کردم.

اشتباه بزرگم این بود که تو رو خوب نشناختم

حالا می فهمم که اسممو از دفتر مهربونیات خط نزدی...!

فراموشم نکردی با منی و مواظب من...

اما ای کاش مهربونیات کامل بشه.

حالا که دستمو گرفتی و منو به این راه آوردی... خواهش می کنم خوب تمومش کن.

به من اطمینان کن...

من قدر روشنی رو بیشتر از دیگران می دونم...

اگر از تاریکی بیرون بیام تا پایان راه با تو خواهم بود...!"


 به نام خدا

این ها مونولوگ های دلنشینِ مجنونِ بید مجنونِ مجیدِ مجیدی ست. بیدی که از سمک تا به سما رفتنش برای دیدار محبوب او را می کشد و می کشد و قدش را بلند می کند. این بلند شدن و قد کشیدن همراه است با عطش بید و کشش محبوب. و نهایتا وصال برایش آرزوست. طلب نور، رسیدن به نور، آرزوی بید است، تمایل به نور تمایل به کمال است. اما از جایی به بعد، وقتی قدر خودش را فهمید وقتی نور را فهمید، در برابر نور خم می شود. خم می شود چون می فهمد ذره ای بوده که اگر مهر محبوب نبود او بالایی نمی شد. افتادگی را بید آموخته که طالب فیض است. یعنی از مدلول بودن خود می گذرد به درک دلیل می رسد. پس افتاده می شود، سر تعظیم فرو می آورد برابر نور. مجنون می شود. از مهر محبوب به جنون می افتد. از جنون مجنون می شود. پس تو مپندار که مجنون سر خود مجنون گشت...

تفاوت بیدی که مجنون گشت و انسانی که مجنون نگشت در همین نکته است. بید با تمام بید بودنش به خودش اطمینان نمی کند و از جایی به بعد سر به تعظیم فرو می آورد. و انسان با تمام انسان بودنش از تاریکی بیرون می آید. اما قدر خودش را نمی فهمد، به خودش زیادی اطمینان می کند و از روشنایی و نور برای بالا رفتن روحش بهره نمی برد، در درک مهر محبوبی که او را به روشنایی رسانده عاجز می ماند. و باز به تاریکی می افتد.

حب تعظیم در بید، حب تسبیح در بید می آورد. و درست ترش این که حب تعظیم در عالم، حب تسبیح در عالم می آورد (به نظرم چه به کسر ل و چه به فتح ل را بخوانید معنا بدهد!). بید مجنون هم از آیات است. از همان آیاتی که باید علامتش را از حبس در آورد تا به درک حکیم بودن الله رسید.

به نام خدا

در آن هنگام که شدت درد و رنج می خواهد از پای درم آورد، و قیامتی در مملکت وجودم به پاست و هر آن خوف این می رود که تنم متلاشی شود از شدت غصه، آسمان در گوشم به زمزمه می نشیند:

قلب شکسته ی تو خریدار دارد! حاجت داری؟ رواست. حالا این قلب خانه اوست. بخواه. بخوانش تا اجابتت کند.


سرم به بالا می چرخد. دستم بلند می شود. سرم به زیر می افتد. زبانم تکان می خورد. چشمم بر این دنیا بسته می شود. اشکم می ریزد. تمام من فریاد می زند. که تو همانی که به بندگانت گفتی دست شما که بلند شد و ضَمِنْتَ لَهُمُ الاِْجابَةَ. من کافرم اگر ایمان نیاورم به این ضمانتت. ای بهترین ضامن.

دستم طاقت ندارد. به سجده می افتم. به زیباترین شکل بندگی.


مومنم که ما أَصابَک مِن حَسنةٍ فَمِنَ اللّه و ما أصابَک مِن سَیِّئة فَمِن نَفسک. پس ظَلَمتُ نَفسِی.

و من مطمئنم تو مرا می شنوی. من مطمئنم.

من نمی بینم که مرا می بینی اما مطمئنم که مرا می بینی. پس یا سَریعَ الرِّضا اِغْفِرْ لِمَنْ لا یَمْلِکُ اِلا الدُّعاَّءَ.



پروردگارم ببخش بر من گناهانی که تُنْزِلُ الْبَلاَءَ است را.

خدای من بیامرز برایم آن گناهانی که تَحْبِسُ الدُّعَاءَ است را.

مهربانم بر من ببخشای آن گناهانی را که تُنْزِلُ النِّقَمَ است را.

خدای خوبم بگذر از من برای خاطر گناهانی که تُغَیِّرُ النِّعَمَ‏ است.