-بک عرفتـــک و أنت دللتنےِ علیک و دعوتنےِ-

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مجید مجیدی» ثبت شده است

یا امان الخائفین

این پست را به مناسبت عنایت و توسل به رسالت و توکل آن بانویی می نویسم که نظیر داستانش را نشنیده بودم اما دیده بودم.

و به امید درک نیم نگاه محبوب ِ محبوبان. به دستگیری مهربان ترین ِ مهربانان. اویی که اگر بخواهد نشدنی شدنی خواهد شد. داستان آن بانویی را شنیدید که آمد ماه عسل ِ نود و سه؟ همان که گفت در چاه غفلت خودم گیر افتاده بودم و او مرا نجات داد. گفت مرده بدم زنده شدم دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم... وقتی تعریف می کرد از روزها و شب هایش -از هفت شب و هشت روز زندگی در چاه من ضجه ی خفه می زدم. هفت روزی که تاکید داشت روی هر روزش بیست و چهار ساعت بودن و هر ساعت شصت دقیقه بودن و هر دقیقه شصت ثانیه و هر ثانیه...!

من فقط مات و مبهوت قصه اش بودم. تفکر و تجسمش عبرت آموز است. چه رسد به لمس و درکش.

وقتی صحنه هایی که تعریف می شد را در ذهنم رنگ و لعاب می زدم و وقتی گفت من به درک نزدیک بودن خدا از رگ گردن به انسان رسیدم، یاد فیلمی افتادم که یک صحنه اش مرا خیلی به وجد آورده بود، فیلم "خیلی دور خیلی نزدیک"، چهارمین ساخته ی رضا میر کریمی.

خانمی که در ماه عسل آمد، به قول خودش در چاه غفلت گیر کرد و دکتر متخصص "خیلی دور خیلی نزدیک" در خواب غفلت فرو رفت. داستان داستان آقای دکتر متخصص مغز و اعصابی بود که طی جریاناتی به کویر می رفت و در میان خاک های رملی کویر گیر می افتاد. و وقتی در عطش محض به ماشین مدل بالایش پناه می برد، با همان ماشین زیر خروارها شن دفن می شد. عطش مطلق در کویر جرقه ی خوبی برای تحولات درونی و اساسی در انسان است. اصلاً این روحیه تا در انسان نباشد احساس نیاز در او نخواهد بود. کویر بستر مناسبی برای ساخت فیلم است. به خصوص از نوع معناگرایش. مثلا در فیلم "پدر" هم لوکیشن کویر برای تحول و تغییر حالت و اعتقادات پسر و ناپدری اش بود.

ان شاالله هیچ کداممان به چاه غفلت نیفتیم. می گویند شهید بابائی در نمازهایش چندین بار و با غلظت و حرارت خاصی "ایاک نعبد و ایاک نستعین" می گفته است. استماع ماوقع بر آن بانوی ماه عسلی انشاالله توفیق ادای پر حرارت این ذکر را به ما بدهد. ان شاالله.

"می دونم که اشتباه کردم.

اشتباه بزرگم این بود که تو رو خوب نشناختم

حالا می فهمم که اسممو از دفتر مهربونیات خط نزدی...!

فراموشم نکردی با منی و مواظب من...

اما ای کاش مهربونیات کامل بشه.

حالا که دستمو گرفتی و منو به این راه آوردی... خواهش می کنم خوب تمومش کن.

به من اطمینان کن...

من قدر روشنی رو بیشتر از دیگران می دونم...

اگر از تاریکی بیرون بیام تا پایان راه با تو خواهم بود...!"


 به نام خدا

این ها مونولوگ های دلنشینِ مجنونِ بید مجنونِ مجیدِ مجیدی ست. بیدی که از سمک تا به سما رفتنش برای دیدار محبوب او را می کشد و می کشد و قدش را بلند می کند. این بلند شدن و قد کشیدن همراه است با عطش بید و کشش محبوب. و نهایتا وصال برایش آرزوست. طلب نور، رسیدن به نور، آرزوی بید است، تمایل به نور تمایل به کمال است. اما از جایی به بعد، وقتی قدر خودش را فهمید وقتی نور را فهمید، در برابر نور خم می شود. خم می شود چون می فهمد ذره ای بوده که اگر مهر محبوب نبود او بالایی نمی شد. افتادگی را بید آموخته که طالب فیض است. یعنی از مدلول بودن خود می گذرد به درک دلیل می رسد. پس افتاده می شود، سر تعظیم فرو می آورد برابر نور. مجنون می شود. از مهر محبوب به جنون می افتد. از جنون مجنون می شود. پس تو مپندار که مجنون سر خود مجنون گشت...

تفاوت بیدی که مجنون گشت و انسانی که مجنون نگشت در همین نکته است. بید با تمام بید بودنش به خودش اطمینان نمی کند و از جایی به بعد سر به تعظیم فرو می آورد. و انسان با تمام انسان بودنش از تاریکی بیرون می آید. اما قدر خودش را نمی فهمد، به خودش زیادی اطمینان می کند و از روشنایی و نور برای بالا رفتن روحش بهره نمی برد، در درک مهر محبوبی که او را به روشنایی رسانده عاجز می ماند. و باز به تاریکی می افتد.

حب تعظیم در بید، حب تسبیح در بید می آورد. و درست ترش این که حب تعظیم در عالم، حب تسبیح در عالم می آورد (به نظرم چه به کسر ل و چه به فتح ل را بخوانید معنا بدهد!). بید مجنون هم از آیات است. از همان آیاتی که باید علامتش را از حبس در آورد تا به درک حکیم بودن الله رسید.