-بک عرفتـــک و أنت دللتنےِ علیک و دعوتنےِ-

مزمل

شنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۳، ۰۶:۵۵ ب.ظ
خوب خوبم...

هیچ دردی ندارم.

اینجا سرزمین غریبی است.

نمی توان آن را شناخت.

بایدآن را زندگی کرد!

دلم می خواهد همیشه اینجا بمانم...

عطر بهار نارنج در باغ بیداد می کند.

نمی بینمش.

امّا صدایش مرا با خود می برد.

عاشقم می کند.

دلم تنگ است.

دلم برای دیدنش تنگ است...

کی رخ می نماید؟

نمی دانم.

آن هنگام که عطر بهار نارنج در آن کلام مقدس پیچید، 

من تو را از پشت چشمان بسته ام دیدم.

خوبی های تو را و لطف تو را.

بهار نارنج را به نسیم بسپار،

و اگر خواسته ام را خواستی کتاب را به نشانه ی عهدی میان ما با خود ببر، وگرنه

بماند.
.................................................

+ می دانی؟ گاهی نور هست اما چشم نیست، گاهی چشم هست اما نور چشم نیست...

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • شنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۳، ۰۶:۵۵ ب.ظ
  • س.س.م

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی