-بک عرفتـــک و أنت دللتنےِ علیک و دعوتنےِ-

۱۸ مطلب با موضوع «نبض قلم (نوشته)» ثبت شده است



+ رمضان پارسال -خیلی بیشتر از امسال- روزها با خودم دور هم می نشستیم و مراسم قرآن خوانی داشتیم. قرآن، خوانشش با معنا یک حالی دارد، بی معنا یک حالی. وقتی با معنا و تفسیر بخوانی ناخودآگاه دستت می رود سمت گوشی، و آن حال خوش را، آن آیه ی نوربخش را ثیت می کنی.
++ از وقتی این آیه را بک گراندم قرار داده ام، زندگی مفهوم زیبایی گرفته. مثلا وقتی یاد فوت مهدیه می افتم و به دلایل رفتنش فکر می کنم دیگر مجوز خطور جملاتی از قبیل "مگه چه گناهی کرده بود؟"، "چرا اون؟"، و غیره را به ذهنم نمی دهم. چه رسد به بروزش و ظهورش بر زبانم . «هر آن چه خوبی ست و به شما می رسد از خداست و هر آن چه از بدی ست از خودتان است...»



به نام الله
هانیه توسلی را دیروز دیدم، در اینستاگرام. چیزی دیدم کنار اسمش که مبهوت شدم. و لختی بعد مشعوف شدم و نهایتاً ممنون شدم، علی ای حال مجبور شدم که بنویسم اکنون که:
خانوم توسلی من از طرف امت حزب الله از شما متشکرم که برای زبان فارسی دل می سوزانید.
.................................................

+ گاهی آن هایی که رهبر را به عنوان امام جامعه قبول ندارند، رهروترند تا ما...

یا امان الخائفین

این پست را به مناسبت عنایت و توسل به رسالت و توکل آن بانویی می نویسم که نظیر داستانش را نشنیده بودم اما دیده بودم.

و به امید درک نیم نگاه محبوب ِ محبوبان. به دستگیری مهربان ترین ِ مهربانان. اویی که اگر بخواهد نشدنی شدنی خواهد شد. داستان آن بانویی را شنیدید که آمد ماه عسل ِ نود و سه؟ همان که گفت در چاه غفلت خودم گیر افتاده بودم و او مرا نجات داد. گفت مرده بدم زنده شدم دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم... وقتی تعریف می کرد از روزها و شب هایش -از هفت شب و هشت روز زندگی در چاه من ضجه ی خفه می زدم. هفت روزی که تاکید داشت روی هر روزش بیست و چهار ساعت بودن و هر ساعت شصت دقیقه بودن و هر دقیقه شصت ثانیه و هر ثانیه...!

من فقط مات و مبهوت قصه اش بودم. تفکر و تجسمش عبرت آموز است. چه رسد به لمس و درکش.

وقتی صحنه هایی که تعریف می شد را در ذهنم رنگ و لعاب می زدم و وقتی گفت من به درک نزدیک بودن خدا از رگ گردن به انسان رسیدم، یاد فیلمی افتادم که یک صحنه اش مرا خیلی به وجد آورده بود، فیلم "خیلی دور خیلی نزدیک"، چهارمین ساخته ی رضا میر کریمی.

خانمی که در ماه عسل آمد، به قول خودش در چاه غفلت گیر کرد و دکتر متخصص "خیلی دور خیلی نزدیک" در خواب غفلت فرو رفت. داستان داستان آقای دکتر متخصص مغز و اعصابی بود که طی جریاناتی به کویر می رفت و در میان خاک های رملی کویر گیر می افتاد. و وقتی در عطش محض به ماشین مدل بالایش پناه می برد، با همان ماشین زیر خروارها شن دفن می شد. عطش مطلق در کویر جرقه ی خوبی برای تحولات درونی و اساسی در انسان است. اصلاً این روحیه تا در انسان نباشد احساس نیاز در او نخواهد بود. کویر بستر مناسبی برای ساخت فیلم است. به خصوص از نوع معناگرایش. مثلا در فیلم "پدر" هم لوکیشن کویر برای تحول و تغییر حالت و اعتقادات پسر و ناپدری اش بود.

ان شاالله هیچ کداممان به چاه غفلت نیفتیم. می گویند شهید بابائی در نمازهایش چندین بار و با غلظت و حرارت خاصی "ایاک نعبد و ایاک نستعین" می گفته است. استماع ماوقع بر آن بانوی ماه عسلی انشاالله توفیق ادای پر حرارت این ذکر را به ما بدهد. ان شاالله.

بسم الله

رمضان امسال بسیار مبارک بوده است تا به حالش. بیش از ده فیلم دیده ام و امیرخانی خوانی ام تمام شده است. دیگر می توانم به ضرس قاطع بیندشم و بنگارم که نادر ابراهیمی و سید مهدی شجاعی را با دنیا عوض نمی کنم.

جایی بعد از توصیه اکید و موکد بر لزوم خوانشِ منِ اوی امیرخانی بر تمام اقشار جامعه، فرد نخوانده را متضرر دانسته بود. اینجانب اینجا و این زمان عرض می کنم؛ امیرخانی -خاصه منِ اویش- مرا دچار خسران کرد. ضرر که چه عرض کنم!

بعد از همسایه های احمد محمود بی ادبانه ترین کتاب عمرم همین منِ اوی خود امیرخانی بود! خودم از خودم خجالت می کشیدم که می خواندمش.

یعنی به حدی بی ادبی داشت که حالم داشت به هم می خورد. تمثیلش حال آن زمان ارمیاست که از دلیل حضور زنان معدن چیان به حالت چندش گونه ای متصل شده بود! تو گویی پسری در شدت شدائد بلوغیتش کتابی را کتابت نموده است. مثلا کریم نویسندگی کرده باشد.

حالا که تا اینجا به توفیق غیبت جناب امیرخانی نائل آمدم به منظور کم شدن ثواب اخروی گناه غیبت، پناه می بریم به محاسن ایشان. متن یکدست کتاب و حواس فوق جمع نویسنده آدم را به تحسین وا می دارد. برای فرهنگ چاله میدانی نیز منبع و تانکر خوبی ست. همین طور برای ارجاع به منش و دایره لغات لوطی ها و جاهل ها هم منِ او و هم قیدار، گزینه ی خوبی می تواند باشد.

به طور کلی قلمش خوب است و ادبش خوب نیست! احتمالا به همین دلیل او را کاتب می دانم و نه ادیب.

مردم نه فریفته قدرت می شوند و نه گرفتار هیبت. محبت از دروازه های بزرگ قدرت، دل را فتح نمی کند. بل از پنجره های کوچک ضریح خدمت متواضعانه گذر می کند. مانند هرم گرما که سیاه زمستان از زیر کرسیِ مادربزرگ بیرون می زند...

.................................................

+ داستان سیستان

"می دونم که اشتباه کردم.

اشتباه بزرگم این بود که تو رو خوب نشناختم

حالا می فهمم که اسممو از دفتر مهربونیات خط نزدی...!

فراموشم نکردی با منی و مواظب من...

اما ای کاش مهربونیات کامل بشه.

حالا که دستمو گرفتی و منو به این راه آوردی... خواهش می کنم خوب تمومش کن.

به من اطمینان کن...

من قدر روشنی رو بیشتر از دیگران می دونم...

اگر از تاریکی بیرون بیام تا پایان راه با تو خواهم بود...!"


 به نام خدا

این ها مونولوگ های دلنشینِ مجنونِ بید مجنونِ مجیدِ مجیدی ست. بیدی که از سمک تا به سما رفتنش برای دیدار محبوب او را می کشد و می کشد و قدش را بلند می کند. این بلند شدن و قد کشیدن همراه است با عطش بید و کشش محبوب. و نهایتا وصال برایش آرزوست. طلب نور، رسیدن به نور، آرزوی بید است، تمایل به نور تمایل به کمال است. اما از جایی به بعد، وقتی قدر خودش را فهمید وقتی نور را فهمید، در برابر نور خم می شود. خم می شود چون می فهمد ذره ای بوده که اگر مهر محبوب نبود او بالایی نمی شد. افتادگی را بید آموخته که طالب فیض است. یعنی از مدلول بودن خود می گذرد به درک دلیل می رسد. پس افتاده می شود، سر تعظیم فرو می آورد برابر نور. مجنون می شود. از مهر محبوب به جنون می افتد. از جنون مجنون می شود. پس تو مپندار که مجنون سر خود مجنون گشت...

تفاوت بیدی که مجنون گشت و انسانی که مجنون نگشت در همین نکته است. بید با تمام بید بودنش به خودش اطمینان نمی کند و از جایی به بعد سر به تعظیم فرو می آورد. و انسان با تمام انسان بودنش از تاریکی بیرون می آید. اما قدر خودش را نمی فهمد، به خودش زیادی اطمینان می کند و از روشنایی و نور برای بالا رفتن روحش بهره نمی برد، در درک مهر محبوبی که او را به روشنایی رسانده عاجز می ماند. و باز به تاریکی می افتد.

حب تعظیم در بید، حب تسبیح در بید می آورد. و درست ترش این که حب تعظیم در عالم، حب تسبیح در عالم می آورد (به نظرم چه به کسر ل و چه به فتح ل را بخوانید معنا بدهد!). بید مجنون هم از آیات است. از همان آیاتی که باید علامتش را از حبس در آورد تا به درک حکیم بودن الله رسید.

به نام خدا

در آن هنگام که شدت درد و رنج می خواهد از پای درم آورد، و قیامتی در مملکت وجودم به پاست و هر آن خوف این می رود که تنم متلاشی شود از شدت غصه، آسمان در گوشم به زمزمه می نشیند:

قلب شکسته ی تو خریدار دارد! حاجت داری؟ رواست. حالا این قلب خانه اوست. بخواه. بخوانش تا اجابتت کند.


سرم به بالا می چرخد. دستم بلند می شود. سرم به زیر می افتد. زبانم تکان می خورد. چشمم بر این دنیا بسته می شود. اشکم می ریزد. تمام من فریاد می زند. که تو همانی که به بندگانت گفتی دست شما که بلند شد و ضَمِنْتَ لَهُمُ الاِْجابَةَ. من کافرم اگر ایمان نیاورم به این ضمانتت. ای بهترین ضامن.

دستم طاقت ندارد. به سجده می افتم. به زیباترین شکل بندگی.


مومنم که ما أَصابَک مِن حَسنةٍ فَمِنَ اللّه و ما أصابَک مِن سَیِّئة فَمِن نَفسک. پس ظَلَمتُ نَفسِی.

و من مطمئنم تو مرا می شنوی. من مطمئنم.

من نمی بینم که مرا می بینی اما مطمئنم که مرا می بینی. پس یا سَریعَ الرِّضا اِغْفِرْ لِمَنْ لا یَمْلِکُ اِلا الدُّعاَّءَ.



پروردگارم ببخش بر من گناهانی که تُنْزِلُ الْبَلاَءَ است را.

خدای من بیامرز برایم آن گناهانی که تَحْبِسُ الدُّعَاءَ است را.

مهربانم بر من ببخشای آن گناهانی را که تُنْزِلُ النِّقَمَ است را.

خدای خوبم بگذر از من برای خاطر گناهانی که تُغَیِّرُ النِّعَمَ‏ است.

به نام خدا

تو برای صلح، هیچ تقسیم بندی ای نداری...

فرقی نمی کند تابعیت و هویت تو چه باشد،

تو از هر نژاد و قبیله و عشیره ای باشی بالذات استکبار ستیز هستی...

فرقی ندارد تو عربی یا عجم، غربی هستی یا عبری، شمالی هستی یا جنوبی، پوستت زرد است یا سیاه، تو مادری...

مادر یعنی همه جا آرامش...مادر یعنی همه آتش بس!

مادر یعنی پرچم سفید!

مادر یعنی محکوم کردن جنگ و خون ریزی و خشونت...

مادر یعنی تمام بیانیه حقوق بشر...

مادر یعنی خود منشور ملل متحد!

مادر یعنی انتظار صلح از همه!

از همه در همه ی عرض های جغرافیایی...

مادر یعنی آهای آقای دنیا، همه صلح!



+ به امید روزی که هیچ مادری حسرتش صلح نباشد و کابوسش جنگ...